احمدگفت از مردم داری شه. موسی گفت از ریاکاری شه. قدرت پِخی زد زیر خنده.
آنجا را قدرت پیداکرده بود٬ ویا به قول خودش " کشف" کرده بود. آنقدر از غذاهای خوشمزه و پر وپیمانش گفت و از مهربانی و مردم داری صاحب اش تعریف کرد که تصمیم گرفتیم تا یکی از جلسات هفتگی مان را در آن رستوران برگزار کنیم. صاحب رستوران٬ تیپ تمام عیار حاجی بازاری ها را داشت. گردنی کلفت و کوتاه٬ کلهء تراشیدهء ملبس به عرقچین و صورت گرد و تپل مزین به ریش توپی حنا بسته ای را به هیکل نخراشیده ء شکم گنده اش وصل می کرد. دکمه های پیراهن سفید و تمیز یقه آخوندیش را تا آخر بسته بود و هم آهنگ با حرکت سریع لبهای کلفت و کبود و حرکت آونگین هیکلش به پیش و پس٬ تسبیح شاه مقصود دانه درشتی را تند و تند میچرخانید. همزمان با ورودمان به پا خاست و دست به سینه کمی خم شد و با لبخندی به پهنای صورت و نگاهی مهربان به ما خوش آمد گفت٬ گوئی که سالهاست که ما را می شناسد. پشت میز نشسته٬ ننشسته! قدرت گفت:دیدید چطور تحویلمان گرفت؟ احمدگفت: از مردمداری شه٬موسی گفت: از ریاکاری شه٬ قدرت پخی زد زیر خنده. احمد در حالیکه کت اش را به پشتی صندلی می آویخت٬ به موسی گفت:بازم که گناه مردمو شستی عزیز!؟موسی گفت: چه گناهی!؟چه کشکی؟ چه پشمی؟ . احمد در حالیکه می نشست گفت: آخه مشکل تو همینه عزیز٬ که اولا همیشه نیمهء خالی لیوان رو میبینی! و ثانیا همه رو با یه چوب می رونی. من نمی فهمم چطور دلت میاد که به آدمی با این شکل و شمایل روحانی و صورت نورانی شک کنی؟ آدم منصف از اینهمه روحانیت حظ میکنه. اون داغ مهر پیشونی شو ببین؟! موسی با حالتی نیمه عصبانی گفت: آخه لامصب مشکل من هم با اینا همینه٬ این داغ پیشونی٬ داغ بندگی خدا نیست! داغ ریای شیطونه. احمدگفت: از همین مته به خشخاش گذاشتن و ایراد بنی اسرائیلی گرفتنت لجم می گیره! قدرت تکرار کرد: ایراد بنی اسرائیلی٬ و پخی زد زیر خنده.بحث میان احمد و موسی بالا گرفت.هرکدام در رد نظر دیگری صدها دلیل و حدیث و آیه و شاهد می آوردند٬ و سعی در اثبات نظر خودداشتند.
***************************
چهار دوست قدیم بودیم که هفته ای یک بار باهم ناهارمیخوردیم و در باب زمین و زمان سخن میگفتیم. پاتوق مشخصی نداشتیم . یک هفته اینجا٬ یک هفته آنجا! تا اینکه قدرت آنجا را کشف کرد و تعریفهای اغراق آمیزش مارا به آنجا کشاند. جای دنجی در خیابان ساحلی بوشهر بود که ده دقیقه با ساحل خلیج فارس فاصله داشت.
از دیدن غذاهایمان شوکه شدیم٬ کباب کوبیدهء احمد و موسی٬ نزدیک به دو برابر کبابهای دیگر رستورانها بود. گوشتی که در خوروش قیمهء قدرت٬ و خوروش سبزی من بود! آنچنان زیاد بود که یک کاسهء خورش به تنهائی دو نفر را سیر می کرد.با دیدن غذاها! احمد نگاه پیروزمندانه ای به موسی انداخت و با لحن نیشداری گفت: داغ بندگی خدا نیست!؟داغ بندگی شیطونه!؟ها!؟ قدرت گفت: داغ بندگی شیطونه٬ها!؟ و پخی زد زیر خنده...
****************************
هفتهء بعد که رفتیم٬ با تابلوئی بر سر در رستوران مواحه شدیم که بر روی آن نوشته شده بود: این محل به جهت عدم رعایت اصول بهداشتی و شئون اسلامی٬ تا اطلاع ثانوی تعطیل است. از بقال دیوار به دیوار رستوران که علت تعطیلی آنجا را پرسیدیم؟ با عصبانیت گفت: اون بی پدر گوشت خر به خورد مردم می داده.
موسی با پوزخندی به احمد گفت:آدم از این همه روحانیت حظ میکنه !مگه نه!؟ قدرت گفت: حظ میکنه؟ مگه نه!؟ و پخی زد زیر خنده. احمد سرش را پائین انداخت...
آنجا را قدرت پیداکرده بود٬ ویا به قول خودش " کشف" کرده بود. آنقدر از غذاهای خوشمزه و پر وپیمانش گفت و از مهربانی و مردم داری صاحب اش تعریف کرد که تصمیم گرفتیم تا یکی از جلسات هفتگی مان را در آن رستوران برگزار کنیم. صاحب رستوران٬ تیپ تمام عیار حاجی بازاری ها را داشت. گردنی کلفت و کوتاه٬ کلهء تراشیدهء ملبس به عرقچین و صورت گرد و تپل مزین به ریش توپی حنا بسته ای را به هیکل نخراشیده ء شکم گنده اش وصل می کرد. دکمه های پیراهن سفید و تمیز یقه آخوندیش را تا آخر بسته بود و هم آهنگ با حرکت سریع لبهای کلفت و کبود و حرکت آونگین هیکلش به پیش و پس٬ تسبیح شاه مقصود دانه درشتی را تند و تند میچرخانید. همزمان با ورودمان به پا خاست و دست به سینه کمی خم شد و با لبخندی به پهنای صورت و نگاهی مهربان به ما خوش آمد گفت٬ گوئی که سالهاست که ما را می شناسد. پشت میز نشسته٬ ننشسته! قدرت گفت:دیدید چطور تحویلمان گرفت؟ احمدگفت: از مردمداری شه٬موسی گفت: از ریاکاری شه٬ قدرت پخی زد زیر خنده. احمد در حالیکه کت اش را به پشتی صندلی می آویخت٬ به موسی گفت:بازم که گناه مردمو شستی عزیز!؟موسی گفت: چه گناهی!؟چه کشکی؟ چه پشمی؟ . احمد در حالیکه می نشست گفت: آخه مشکل تو همینه عزیز٬ که اولا همیشه نیمهء خالی لیوان رو میبینی! و ثانیا همه رو با یه چوب می رونی. من نمی فهمم چطور دلت میاد که به آدمی با این شکل و شمایل روحانی و صورت نورانی شک کنی؟ آدم منصف از اینهمه روحانیت حظ میکنه. اون داغ مهر پیشونی شو ببین؟! موسی با حالتی نیمه عصبانی گفت: آخه لامصب مشکل من هم با اینا همینه٬ این داغ پیشونی٬ داغ بندگی خدا نیست! داغ ریای شیطونه. احمدگفت: از همین مته به خشخاش گذاشتن و ایراد بنی اسرائیلی گرفتنت لجم می گیره! قدرت تکرار کرد: ایراد بنی اسرائیلی٬ و پخی زد زیر خنده.بحث میان احمد و موسی بالا گرفت.هرکدام در رد نظر دیگری صدها دلیل و حدیث و آیه و شاهد می آوردند٬ و سعی در اثبات نظر خودداشتند.
***************************
چهار دوست قدیم بودیم که هفته ای یک بار باهم ناهارمیخوردیم و در باب زمین و زمان سخن میگفتیم. پاتوق مشخصی نداشتیم . یک هفته اینجا٬ یک هفته آنجا! تا اینکه قدرت آنجا را کشف کرد و تعریفهای اغراق آمیزش مارا به آنجا کشاند. جای دنجی در خیابان ساحلی بوشهر بود که ده دقیقه با ساحل خلیج فارس فاصله داشت.
از دیدن غذاهایمان شوکه شدیم٬ کباب کوبیدهء احمد و موسی٬ نزدیک به دو برابر کبابهای دیگر رستورانها بود. گوشتی که در خوروش قیمهء قدرت٬ و خوروش سبزی من بود! آنچنان زیاد بود که یک کاسهء خورش به تنهائی دو نفر را سیر می کرد.با دیدن غذاها! احمد نگاه پیروزمندانه ای به موسی انداخت و با لحن نیشداری گفت: داغ بندگی خدا نیست!؟داغ بندگی شیطونه!؟ها!؟ قدرت گفت: داغ بندگی شیطونه٬ها!؟ و پخی زد زیر خنده...
****************************
هفتهء بعد که رفتیم٬ با تابلوئی بر سر در رستوران مواحه شدیم که بر روی آن نوشته شده بود: این محل به جهت عدم رعایت اصول بهداشتی و شئون اسلامی٬ تا اطلاع ثانوی تعطیل است. از بقال دیوار به دیوار رستوران که علت تعطیلی آنجا را پرسیدیم؟ با عصبانیت گفت: اون بی پدر گوشت خر به خورد مردم می داده.
موسی با پوزخندی به احمد گفت:آدم از این همه روحانیت حظ میکنه !مگه نه!؟ قدرت گفت: حظ میکنه؟ مگه نه!؟ و پخی زد زیر خنده. احمد سرش را پائین انداخت...
۱ نظر:
کلموک آقای گل ،در مورد سوالی که در وبلاگم مطرح کردی ، اولا شرمنده از تاخیر، من این روزها هر چند روز یکبار فرصت دارم سری به اینترنت بزنم اما ماجرا این بود که :
در پی سفر احمدی نژاد به جزیره ابوموسی ، امارات ضمن اعتراض به این سفر ! سفیر خود را از تهران فراخواند و بازی ایران با امارات را لغو کرد (یعنی باید برای سفر به ابوموسی از ما اجازه می گرفتید ، ابوموسی یکی از سه جزیره مورد ادعای امارات ست )
ارسال یک نظر