انسانها٬ صرف نظر از اینکه در کجای این جهان خاکی زندگی میکنند و چگونه نظامی بر آنها حاکم است! در یک امر مشترک هستند٬ و آنهم این است که در یک مورد خاص٬ آزادی مطلق دارند. این یک مورد خاص که همهء انسانها در طول تاریخ٬ از آن بهره مند بوده اندعبارت از داشتن آرزو است و خیال پروردن. از آنجائیکه فرض محال٬ محال نیست! حتی اگر فرض کنیم که شما در جائی زندگی میکردید که رژیمی جبار تر از حکومت مهر پرور مقام عظمی بر شما حکومت می کرد! باز هم آزادی مطلق میداشتید که بدون ترس از اوین و کهریزک! و پرداخت عوارض و مالیات٬ آرزو در دل بکارید و خیالات خوش در سر بپرورانید.القصه٬ از زمانی که عقلمان به حقیقت فوق الذکر قد داد! از آنجائیکه عقدهء کمبود آزادی در دلمان قلمبه شده بود٬ در استفاده از این آزادی منحصر به فرد ره افراط پیمودیم. ده ها هزار آرزو در دل پروراندیم. از ماچ کردن دختر همسایه بگیر! تا پس گردنی زدن به مقام معظم!.از این ده ها هزار آرزو اما٬ چهار تایشان عمده و اساسی بودند. این چهارتا آرزو عبارت بودند از ۱ ــ کچل شویم
2ــ عینکی شویم
۳ ــ شکم گنده شویم
۴ ــ در روزهای برفی٬ برف بازی کنیم.
مورد چهارم البته به راحتی قابل توجیه است٬چرا که بنده ! به جز عقدهء آزادی٬ عقدهء برف بازی هم داشتم. برای منِ جنوبی که تا آنموقع برف را تنها در عکسها و فیلمها دیده است! برف موهبتی مقدس است٬ همانگونه که گوشت برای یک کارتون خواب...
خلاصه عمدهء آرزوهای حقیر چهارتا بودند٬ طاس شدن٬ عینکی شدن٬شکم گنده شدن٬ و برف بازی بود. هرکدام از این چهار آرزو البته شان نزولی داشتند که مورد برف بازی را به عرض رساندم. و اما شان نزول سه آرزوی دیگر.
در محلهء ما ادیبی زندگی میکرد که هم شاعر بود٬ هم نویسنده٬ هم محقق٬ هم منتقد ادبی٬و هم... خلاصه در حیطهء ادبیات٬ گربهء مرتضی علی بود. این ادیب گرانمایه٬ برای بنده که در آن هنگام بفهمی نفهمی٬ تازه پشت لب مان رو به سبز شدن می نهاد و شاش چه گوارا شدن مان می رفت که کف کند!استوره و مراد و مقتدائی شد که مسلمان نشنود کافر نبیند!. از میان تمام حرکات و وجنات این شخص عاشق عینک ته استکانی اش بودم. سعی میکردم که مانند او عمل کنم. همیشه کتاب و یا روزنامه زیر بغل می گذاشتم و درحالی که سر به زیر انداخته ام٬ خود را در بحر تفکر غرق نشان داده و با حالتی فکورانه ٬آرام و با طمانینه قدم برمی داشتم. مانند او آرام و شمرده و تک دماغی حرف می زدم و دم به دم٬ با انگشت اشاره عینکم را از غوز دماغم بالا برده و به ابروانم می چسباندم. اما درد من همین جا بود که عینکی نبودم و از همانجا بود که آرزوی عینکی شدن به جانمان افتاد.
هنگامی که شور انقلاب جایش را به دقدقهء نان داد٬ در برج آرزوهایمان٬حاج محمود معمار به جای این ادیب نشست. حاج محمود معمار٬ آدم قد کوتاه طاس شکم گنده ئی بود که کارش را از عمله گی شروع کرده و به معماری رسیده بود.در این حرفه یک متخصص واقعی بود. با خرید زمینهای موات و متروکه و تبدیلشان به مجتمع٬ به ثروتی افسانه ئی رسیده بود. هر جا که صحبت از زرنگی و ثروت می شد٬ نخستین نامی که به میان می آمد٬ نام حاج محمود بود. شیفته اش شده بودم و می خواستم که مانند او شوم. حرکاتش را تقلید میکردم٬ کارهائی مانند دست بر شکم بر آمده کشیدن و کلهء طاس را خاراندن!.اما مشکل اساسی این بود که نه شکم گنده ئی داشتم و نه کله ئی طاس! و از آن زمان بود که این دو آرزو بر آرزوهایم اضافه شدند.
حالیا خدا را شکر به عمدهء آرزوهای خودم رسیده ام. برای تبرک هم که شده! نمی توانید یک تار مو بر کلهء من پیدا کنید. شکمم آنقدر قلمبه شده است که نمی توانم نافم را بخارانم! عینکم از مرحلهء ته استکانی به ته لیوانی! رسیده است. و در زمستانها کارم برف روبی است. خوب قرار نیست که آدمها به همهء آرزوهاشان برسند. هرچند که نه نویسنده شدم و نه پولدار! اما خدا را شکر به اکثر آرزوهایم رسیدم...
2ــ عینکی شویم
۳ ــ شکم گنده شویم
۴ ــ در روزهای برفی٬ برف بازی کنیم.
مورد چهارم البته به راحتی قابل توجیه است٬چرا که بنده ! به جز عقدهء آزادی٬ عقدهء برف بازی هم داشتم. برای منِ جنوبی که تا آنموقع برف را تنها در عکسها و فیلمها دیده است! برف موهبتی مقدس است٬ همانگونه که گوشت برای یک کارتون خواب...
خلاصه عمدهء آرزوهای حقیر چهارتا بودند٬ طاس شدن٬ عینکی شدن٬شکم گنده شدن٬ و برف بازی بود. هرکدام از این چهار آرزو البته شان نزولی داشتند که مورد برف بازی را به عرض رساندم. و اما شان نزول سه آرزوی دیگر.
در محلهء ما ادیبی زندگی میکرد که هم شاعر بود٬ هم نویسنده٬ هم محقق٬ هم منتقد ادبی٬و هم... خلاصه در حیطهء ادبیات٬ گربهء مرتضی علی بود. این ادیب گرانمایه٬ برای بنده که در آن هنگام بفهمی نفهمی٬ تازه پشت لب مان رو به سبز شدن می نهاد و شاش چه گوارا شدن مان می رفت که کف کند!استوره و مراد و مقتدائی شد که مسلمان نشنود کافر نبیند!. از میان تمام حرکات و وجنات این شخص عاشق عینک ته استکانی اش بودم. سعی میکردم که مانند او عمل کنم. همیشه کتاب و یا روزنامه زیر بغل می گذاشتم و درحالی که سر به زیر انداخته ام٬ خود را در بحر تفکر غرق نشان داده و با حالتی فکورانه ٬آرام و با طمانینه قدم برمی داشتم. مانند او آرام و شمرده و تک دماغی حرف می زدم و دم به دم٬ با انگشت اشاره عینکم را از غوز دماغم بالا برده و به ابروانم می چسباندم. اما درد من همین جا بود که عینکی نبودم و از همانجا بود که آرزوی عینکی شدن به جانمان افتاد.
هنگامی که شور انقلاب جایش را به دقدقهء نان داد٬ در برج آرزوهایمان٬حاج محمود معمار به جای این ادیب نشست. حاج محمود معمار٬ آدم قد کوتاه طاس شکم گنده ئی بود که کارش را از عمله گی شروع کرده و به معماری رسیده بود.در این حرفه یک متخصص واقعی بود. با خرید زمینهای موات و متروکه و تبدیلشان به مجتمع٬ به ثروتی افسانه ئی رسیده بود. هر جا که صحبت از زرنگی و ثروت می شد٬ نخستین نامی که به میان می آمد٬ نام حاج محمود بود. شیفته اش شده بودم و می خواستم که مانند او شوم. حرکاتش را تقلید میکردم٬ کارهائی مانند دست بر شکم بر آمده کشیدن و کلهء طاس را خاراندن!.اما مشکل اساسی این بود که نه شکم گنده ئی داشتم و نه کله ئی طاس! و از آن زمان بود که این دو آرزو بر آرزوهایم اضافه شدند.
حالیا خدا را شکر به عمدهء آرزوهای خودم رسیده ام. برای تبرک هم که شده! نمی توانید یک تار مو بر کلهء من پیدا کنید. شکمم آنقدر قلمبه شده است که نمی توانم نافم را بخارانم! عینکم از مرحلهء ته استکانی به ته لیوانی! رسیده است. و در زمستانها کارم برف روبی است. خوب قرار نیست که آدمها به همهء آرزوهاشان برسند. هرچند که نه نویسنده شدم و نه پولدار! اما خدا را شکر به اکثر آرزوهایم رسیدم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر