صفحات

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

جعفر هسته ای... پستی قدیمی

صحنه : داخلی . زیرزمین یک خانه . دکور٬ آزاد...
در گوشه ای از زیر زمین یک خانه٬ دیگ زود پز بزرگی برروی چراغ خوراک پزی در حال جوشیدن است. لولهء مسی باریک و نسبتاً درازی از سوراخ سوپاپ دیگ خارج ٬ و بصورت دو دایره درون تشت آبی قرار گرفته است. انتهای لولهء مسی هم در یک بطری نسبتاً بزرگی قرار گرفته و قطره قطره مایع زلالی به درون آن بطری میچکد. کل جعفر٬ بر روی صندلی تاشوئی درکنار بساط نشسته و هر از چند گاهی پکی چارواداری به سیگارش میزند و زمزمه وار غزل کوچه باغی می خوانَد.
اشکم زدنیا زاده شد// وزاشک دریا زاده شد// دل در برم زین زاد و شد// آزاده شد٬ آزاده شد... ای امان هاهای وای .
پسر نوجوان کل جعفر٬ سراسیمه٬ از پلکان منتهی به زیر زمین پائین می آید و با صدای لرزانی خطاب به کل جعفر میگوید
ــ بابا ! بابا ! پاسدارا اومدن .
کل جعفر سراسیمه از جا بر می خیزد و بر سر زنان٬ در حالی که به این سو و آنسو میدود با خود میگوید.
ــ ای وای٬ بیچاره شدم. بدبخت شدم. دیدی چطور شد!؟ ما هم قاطی اراذل و اوباش شدیم! ما که مفلس فی الارض بودیم٬ الان شدیم مفسد فی الارض. (رو به پسرش با حالت تضرع) : کل جعفر زاده جان٬ بی پدر شدی ببم جان! همین فرداست که بابای ترا به جرم تهیه و توزیع مشروبات الکلی٬ و ایضا٬ براندازی الکلی! اقلَکَم! اولش هشتاد ضربه شلاقش میرنند و بعدش اگر زنده ماند! اعدامش میکنند.
بعد به سمت بساط میدود و به پسرش میگوید: تا دیر نشده بذار این بساط عرق کشی رو جمش کنم...
کل جعفر زاده با صدای لرزانی میگوید: بابا جان! دیر شده. پاسدارا دارن میرسن . صدای پاشون داره میاد.
کل جعفر ٬ انگشت اشاره دست راستش را با دندان گاز میگیرد و باخودش میگوید : حتی اگه هم این بساط رو جمع کنم! اونارو کدوم گوری قایمشون کنم ؟... در همین حین کل جعفر می ایستد و نشان میدهد که فکری به مغزش خطور کرده است . بشکنی میزند و میگوید: خودشه! یافتم! یافتم! و بعد٬ آرام گو شه ای می ایستد و سیگاری روشن میکند.
دو پاسدار اسلحه به دست ریشو از پلکان زیرزمین وارد صحنه میشوند.
پاسدار اول: چشم ما روشن! روز روشن بغل گوش ما کارهای منکر میکنی. منافق جاسوس اجنبی؟ با مشتهای گره کرده بطرف کل جعفر هجوم میبرد و در همانحال با لحن تهدیدآمیزی میگوید: زهرماری درست میکنی میدی امت خدا جوی همیشه در صحنه؟ جای سفت نشاشیدی که بدونی! الانه خودم حالیت میکنم .
پاسدار دوم هم در حالیکه به طرف کل جعفر میرود به همقطارش میگوید:آره سید بزار به این بی همه چیز بفهمونیم یه من ماست چقد کره میده؟
کل جعفر٬ باصدای آمرانه ای٬ مانند فرمانده ای که با زیردستانش حرف میزند٬ فریاد میکشد: آآی حرف دهنت رو بفهم! قباحت داره! یه آدم مکتبی!؟ آنهم در لباس مقدس سپاه!؟به حق مسلم ملت ایران توهین میکنه!؟. چطور جرات کردی به حق مسلم این ملت بگی زهر ماری!؟ هان!؟
از صدای محکم و تهدید کنندهء کل جعفر هردو پاسدار درجا خشکشان میزند. با تحیر٬ گاهی به همدیگر و گاهی به کل جعفر نگاه میکنند.
حاجی باصدای آرام: ببخشید برادر ٬میشه بیشتر توضیح بدی؟
کل جعفر: توضیح نمی خواد برادر! این ٬ حق مسلم ملت ایرانه که سی ساله که توسط حکام جائر از این ملت گرفته شده.
سید: یعنی میخوای بگی که این انرژی هسته ایه!؟
کل جعفر:خوب معلومه که این انرژی هسته ایه!؟ اون آبی رو هم که توی اون شیشه میبینید! آب سنگینه. وای!وای!وای! نمیدونید چقد سنگینه!؟
هردو پاسدار(سید و حاجی)٬ به گوشه ای میروند.
ــ میگم سید! نظرت چیه؟
ــ والله حاجی چی بگم ! دروغ چرا؟ تنها چیزی که از انرژی هسته ای میدونم اینه که حق مسلم ماست! که این بابا هم خودش داره اینو میگه .
ــ بذار حالا امتحانش میکنم.
رو به کل جعفر میکند
ــ میگم٬ اخوی ! گیرم هم که این انرژی هسته ای باشه! به سن و سال شما و ریخت و قیافهء پامنقلی تون نمیاد که دانشمند هسته ای باشید!
کل جعفر: نه بابا بنده رو چه به این حرفا!؟ این وسائل رو صبیهء بنده که مدرسهء راهنمائی میره! به کمک برادرش از بازار تهیه کرده. بنده رو که می بینید اینجام٬ واسه اینه که مواظب باشم آتش خاموش نشه!
سید با هیجان: میبینی حاجی!؟ اینها هم از معجزات هزارهء سومه. زود باش بذار به فرمانده خبر بدیم. نه!!! اصلا بذار مستقیماً به خودرئیس جمهور خبر بدیم تا بوسیلهء اون٬ مشت محکمی به دهن استکبار بزنه...
و در حالیکه دست کل جعفر را برای خداحافظی میفشارند٬ به سرعت از صحنه خارج می شوند...
کل جعفر نفس راحتی میکشد. بر روی چهارپایه مینشیند. سیگاری می گیراند. و به خواندن ادامه میدهد
خر کردم او را ای پسر // رحمت به هرچه گاو و خر// مشروب ما زین رهگذر// آماده شد آماده شد...
پ ـ ن .به سلامتی همگی٬ از دم گشت...


۲ نظر:

ناشناس گفت...

سلام حاجی جون
آقااینطوریه ؟؟؟؟؟؟
وبلاگت رو به روز میکنی و یه سری به ما نمیزنی ؟
دو میلیون تا برات پیام گذاشتم پس کجایی ؟

ناشناس گفت...

سلام حاجی آقا جان جانان .
آقا اینطوریه ؟؟؟؟؟؟
وبلاگت رو به روز میکنی ولی سری بمن نمیزنی ؟
شونصد تا پیام برات گذاشتم . پس کجایی ؟