کوچولو که بودم(بین شست تا شست و پنج سالگی)!آرزوم این بود که در جهان هستی فقط یک معمای مجهول را حل کنم.
بیگ بنگ!؟ نه جانم,
معمای آفرنیش!؟ نخیر.
دنیای بعد از مرگ!؟ خیر قربان این هم نیست.
درد سرتان ندهم؛ تنها درگیری فکری بنده تفسیر این مثل بود!
کار خودت,بار خودت,آتیش به انبار خودت.
...
بعد که عقلمان کمی بیشتر قد داد, فهمیدیم که به به , پدران بزرگوارمان چقدر به فکر سلامتی اجتماع مان بوده اند.
فضولی نکن پدر چان؛چه کار به کار این و آن داری!؟زندگی خودت را بکن و کمتر پشت سر این و آن لیچار بگو. هان! یعنی چی!؟؟ میخوای پتهء اختلاص تورو رو آب بندازم!؟.
تو همین فکر و خیال بودم که کل جعفر یهو وسط پرید و گفت:
ایشالا این جور تفسیر نشه که سرت به کار خودت باشه و هر بلایی که سر همسایه ات میاد بگی : منو سننم.
گفتم نه حکمن اینجوری برداشت نمی شه!
و اما آتیش به انبار خودت؛ یعنی اینکه انبار خودت رو...
کل جعفر وسط جرفمان دوید که:
کلموک آقا؛ قرار بود این رو به مسلبقه بذارید تا به بهترین پاسخ جایزهٍ نفیسی اهدا کنیم.
گفتم جایزه مان چیست؟
گفت:درج نام برنده در مجله؛ "عبدو" تا در نوبت بعدی ترور قرار بگیرد.